امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

بدون عنوان

  امروزچهارشنبه 93/5/13 باعموامیر وزن عموپریسا که دوشب خونه امون بودن رفتیم پارک وفورا"دویدی سوارماشین شارژی شدی .که اینقدباذوق رانندگی میکردی هرچه صدات میزدیم اصلاحواست به مانبودبعدزن عموپریسابه عموامیرگفت که بیادواین چندعکس وازت بگیره ...
28 شهريور 1393

اتفاقات بد وصدمه های این دورانت

1.پنج ماهت بودکه خونه آقاجون بودیم وچهاردست وپامیرفتی که یه لحظه ازت غافل شدیم که صدای گریه ات دراومدرسیدیم بهت که دیدیم اتوی روکه طاطا لباساشواتوکرده بودوعجله داشته برای مدرسه وبرش نداشته بود.افتاده بودرودستت ویهو پف کرد 2 .خونه اون یکی بابابزرگت که بودیم یکسالت تموم شده بود وکنارشیده (دخترعمه ات)تو اتاق بودی که چشمم بهت بود که اتفاقی نیفته برات یادست نزنی به چیزی که یکدفه شیده(که خیلیم شیطانه وهروقت پیشت باشه اتفاقی برات میفته وصدمه میبینی(نمیدونم چرا )صندوق صدقه ای روکه دستش بود بردبالا وخوردبه گوشه ابروت که صورتت غلطان خون شد وبماندکه چقدرگریه کردی 3 . ازبدترین اتفاقها برات این بودخونه عمه زینب (که شیده دخترشه)...
25 شهريور 1393

رفتارهاوصحبتهای شیرینت که بیشترازسنت اکتفامیکنه

هروقت میریم خونه ننه حاجی وپسر دایی بهروز که پسرداییه مادرمیشه وهفت ماهشه واسمش امیرحافظ رومیبینی به زندایی شکوفه وبقیه میگی ماشااله بزرگ شده امیرحافظ باتوجه به اینکه علاقه بیش ازحدبه توپ داری وقدرت ضربه زدنتم خیلی ازهم سن وسالات  بالاس.هروقت توی حیاط به قول خودت شوت هوایی میزنی به خودت میگفتی "ماشاالله امیرحسین" بعضی وقتهام که دستشویی میری منوصدا نمیزنی بعدا"که ازت میپرسم چراصدام نزدی تاخودم بیام میگی آخه گفتم مادرم گناه داره . فدات بشم ازکجافهمیدی که مفهوم گناه چیه عزیزدل مادر بعضی وقتهام که با بابایی بحث میکنیم بابت اینکه بچه دوم بیارم وتودرآینده تنها نباشی ویه داداش یاخواهر داشته باشی ولی باباییم ...
25 شهريور 1393

پنچرگیری ماشین بابایی ازشیطنتات

امیرحسین جان امروزگیرداده بودی به ماشین بابایی وهمه اش وسایل مربوط به پنچرگیری واز توجعبه درمیاوردی ومیگفتی میخوام ماشینو پنچرگیری کنم منم چشم ازت غافل نکردم که نکنه بلایی سرخودت بیاری خلاصه تابابایی برگشت وپیشت موند خیلی ازاین کارو بارهای ماشین خوشت میادومیخوای ازهمه جاش سردربیاری یعنی وقتی بابایی میذاشتت پشت فرمون ومیگفت بچرخون قبول نداشتی ومیخواستی خودت پا بذاری روکلاج وترمز ونتیجه اشم ببینی که چه تغییری میکنه وکارشونوبفهمی.شیطونی دیگه   ...
25 شهريور 1393

رفتنت به آرایشگاه برای باردوم

پسرنازم این برای باردومه که میری آرایشگاه وبابایی آرایشگاهتو برای اینبارتغییرداد وجایی دیگه بردت وتوهم همه اش میگفتی من همون آرایشگاهی روکه باراول رفتم میخوام ومیرم بعد تا اینکه من وبابایی برات گفتیم که پسرم نگاه کن مشتری نداره آرایشگره گناه داره میخوادپول برای بچه هاش ببره خونه تا اینوگفتیم دل رعوفت بازبه رحم اومدوفورا"خودت رفتی توآرایشگاه ومام دنبالت اومدیم آخه پسرم شخصیتت طوریه که خیلی خیلی دلسوزی ازهمه نظر ...
25 شهريور 1393

امیرحسین باامیرعلی پسرعمه اش

  امروزششم مردادبکه مادرجون وخاله رو(که هیچوقتم بهش خاله نگفتی)وهمش اسمشوکه طاهره اس مخفف میکنی (طاطا صداش میزنی) باخودمون بردیم خونه اشون که قصرشیرینه وفرداشم عروسی خواهرشوهرعمه سارا دعوت بودیم که رفتیم واونجام با امیرعلی(پسرعمه سارا)این دوتاعکسوازتون گرفتم بعد مراسمم رفتیم خونه خواهرزاده بابایی(عمه سهیلا)وعصرشم راه افتادیم برگشتیم خونه خودمون پسرگلم هشت ماه ازامیرعلی کوچکتره                             ...
25 شهريور 1393